My star | ستاره من
ستارهای که خانهاش را گم کرده بود در گوشهای دورافتاده از آسمان، ستارهای کوچک و کمنور به نام لونا میان هزاران ستارهی درخشان دیگر چشمک میزد. اما برخلاف همنشینانش، همیشه احساسی ناآشنا در دل داشت.گویی جایی در این گسترهی بیکران متعلق به او نبود. هر شب، ستارگان در مسیر همیشگی خود میدرخشیدند، اما لونا به آسمان خیره میشد و در دلش سوالی قدیمی تکرار میشد: آیا جای واقعیام اینجاست؟
یک شب، بیآنکه جوابی بیابد، دل به سفر سپرد. مدارش را رها کرد و در پهنهی کیهان شناور شد. از کنار کهکشانهای کهن گذشت، از کنار سیارات دورافتاده و ماههای خاموش، از میان ابرهای گازهای رنگین که در انتظار تولد ستارههای جدید بودند. اما هیچیک از آنها حس آرامشی را که در جستوجویش بود، به او نبخشید.
در میانهی این سفر بیپایان، چشمش به زمین افتاد.
در دل تاریکی شب، تپهای خاموش زیر آسمان گسترده بود و بر فراز آن، دختری تنها نشسته بود، چشم دوخته به آسمان، غرق در فکر و رویا. لونا کنجکاو شد. آرام و بیصدا پایین آمد تا او را بهتر ببیند.
دختر، در حالی که زانوهایش را بغل گرفته بود، با صدایی آهسته و پر از اشتیاق زمزمه کرد: کاش ستارهای داشتم که فقط برای من بدرخشد… که هر شب، هر کجا که باشم، همانجا باشد.
لونا برای لحظهای مکث کرد. آیا ممکن بود خانهی واقعیاش نه در آسمان، بلکه در نگاه این دختر نهفته باشد؟ پس آرام گرفت. خود را درست بالای تپه ثابت کرد و نورش را بیشتر و گرمتر کرد. دخترک با حیرت و لبخندی ناخواسته به او چشم دوخت.
حسی از آشنایی، از تعلق، از آرامشی که مدتها دنبالش میگشت. از آن شب به بعد، هرگاه که دخترک به آسمان نگاه میکرد، لونا همانجا بود.در همان نقطه، بیحرکت، باثبات. نه دیگر از مدارش گریخت و نه دیگر احساس سرگردانی کرد.
بالاخره خانهی خود را پیدا کرده بود.
نه در بیکرانگی کهکشان، بلکه در نگاه کسی که |حضورش| را میفهمید.
یک شب، بیآنکه جوابی بیابد، دل به سفر سپرد. مدارش را رها کرد و در پهنهی کیهان شناور شد. از کنار کهکشانهای کهن گذشت، از کنار سیارات دورافتاده و ماههای خاموش، از میان ابرهای گازهای رنگین که در انتظار تولد ستارههای جدید بودند. اما هیچیک از آنها حس آرامشی را که در جستوجویش بود، به او نبخشید.
در میانهی این سفر بیپایان، چشمش به زمین افتاد.
در دل تاریکی شب، تپهای خاموش زیر آسمان گسترده بود و بر فراز آن، دختری تنها نشسته بود، چشم دوخته به آسمان، غرق در فکر و رویا. لونا کنجکاو شد. آرام و بیصدا پایین آمد تا او را بهتر ببیند.
دختر، در حالی که زانوهایش را بغل گرفته بود، با صدایی آهسته و پر از اشتیاق زمزمه کرد: کاش ستارهای داشتم که فقط برای من بدرخشد… که هر شب، هر کجا که باشم، همانجا باشد.
لونا برای لحظهای مکث کرد. آیا ممکن بود خانهی واقعیاش نه در آسمان، بلکه در نگاه این دختر نهفته باشد؟ پس آرام گرفت. خود را درست بالای تپه ثابت کرد و نورش را بیشتر و گرمتر کرد. دخترک با حیرت و لبخندی ناخواسته به او چشم دوخت.
حسی از آشنایی، از تعلق، از آرامشی که مدتها دنبالش میگشت. از آن شب به بعد، هرگاه که دخترک به آسمان نگاه میکرد، لونا همانجا بود.در همان نقطه، بیحرکت، باثبات. نه دیگر از مدارش گریخت و نه دیگر احساس سرگردانی کرد.
بالاخره خانهی خود را پیدا کرده بود.
نه در بیکرانگی کهکشان، بلکه در نگاه کسی که |حضورش| را میفهمید.
- ۳.۴k
- ۱۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط